۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

مارسالاد دوست داشتنی


تقریبا یکی از هیجان انگیز ترین روز های زندگیم دیدن یکی از بلاگر های محبوبم از نزدیک توی کلن بود..کسی که نوشته هاش رو خیلی وقته که میخونم..اول میتونم بگم که عاشق نوشته هاش هستم.. و به طور کاملا اتفاقی اومدنش به کلن با یکی از پرواز های من به کلن هماهنگ شد...وقتی مارسالاد دوست داشتنی گفت که عازم کلن هست من هم سزیع از فرصت استفاده کردم و قرار ملاقاتی با مارسالاد گذاشتم خیلی دوست داشتم بلاگر محبوبم رو از نزدیک ببینم..کسی که از نوشته هاش تقریبا نمیشه به هیچ تصوری درباره ی ظاهرش رسید..مارسالاد به معنای واقی یک بلاگر و به معنای واقعی تمرین نویسندگی میکنه..هنوز هم بابت ملاقاتش در کلن هیجان زده ام..ما فردای پرواز مارسالاد ساعت 6 عصر توی یک بار نزدیک میدان رودلف پلانتر قرار داشتیم...وقتی رسیدم اونجا از پشته سر مارسالاد رو تشخیص دادم باید بگم واقعا از دیدنش شوکه شدم و فکر میکنم این شوکه شدن کاملا نمود داشت...مارسالاد دختر بسیارزیبا و دوست داشتنی هست..چشم های خاکستری و موهای بلند مشکی با رگه هایی از مش زیتونی که به طرز بسیار ظریف و با دقتی آراسته شده..اونجا هم به خودش گفتم اگر چه که حرفه من رو پای اغراق گذاشت اما هنوز هم اعتراف میکنم که این دختر ایرانی کم از زیباترین هنر پیشه ها ی هالیوودی نداره...بسیار شیک پوشه و از اون دسته دختر هایی هست که خیلی خوب میدونه که توی هر فصل سال کدوم مارک و کدوم دیزاینر لباس های مناسب تری برای اون فصل طراحی کرده..به شکل وسواس گونه ای به ظاهرش اهمیت میده و از بنده ساعتش تا جزئی ترین وسایلی که استفاده میکنه با هم ستن..شیک پوشی عجیبی داره که فکر میکنم به شدت روی کسی که میبینتش تاثیر میذاره...آدم دوست داره که ساعت ها به رنگ بندی لباس هاش و نحوه و رنگ مورد استفاده در آرایش صورتش نگاه کنه...ما همدیگر رو ساعت 6:5 دقیقه عصر دیدیم...من شوکه بودم و خیلی هم دست پاچه..مارسالاد خیلی سریع متوجه شد و سعی کرد تو همون دقائق اول جو رو خودمونی تر کنه تا من راحت تر باشم...برخلاف نوشته هاش دختر بسیار آرومییه...صدای بسیار زیبا و آرام و بچه گونه ای داره...کم حرف میزنه اما از اون دسته آدم هایی هست که همیشه یک لبخند بسیار دوست داشتنی و جذاب گوشه ی لبشونه...بسیار خوش اخلاق و خوش مشربه..آدم راحتییه...و خیلی راحت میتونم بگم توی 2 روزی که باهاش بودم به شدت بهم خوش گذشت و این روز ها خیلی برای اون 2 روز دلتنگ شدم...و به شدت برای دوباره دیدن مارسالاد دوست داشتنی لحظه شماری میکنم ..مارسالاد اولین دوست صمیمییه ایرانی من هست...فرانسه رو بسیار روان صحبت میکنه...حتی بهتر از فرانسوی ها...ساز تخصصیش ویولن هست اما پیانو رو هم بسیار زیبا مینوازه...شب دوم در لابی هتل محل اقامتش من رو به یه آهنگ دعوت کرد و آهنگ بسیار زیبای غروب های لندن رو نواخت....سمینار بسیار موفقی داشت و به شدت مورد تحسین قرار گرفت...با یه تیم تحقیق کانادایی صحبت کرد که برای دیدن سمینار مارسالاد از تورنتو به کلن اومده بودن..باید بگم که انگلیسی رو هم بسیار روان صحبت مبکنه. سلیقه ی انتخاب ویسکیش هم دقیقا شبیه به منه...امروز به وقته تهران به ایران برمیگرده من نتونستم جزئییاته ملاقاتمون رو کامل اینجا بنویسم که توی تعطیلات هفته ی آینده دربارش کامل مینویسم فقط میخوام امشب که برمیگرده این متنو بخونه و بهش بگم..مرسی که اینقدر خوبی..و به داشتن دوستی مثله تو افتخاااار میکنم...تو اولین دوسته ایرانی من هستی که اینقدر صمیمی شدی...من و هارولد برات بهترین آرزو ها رو داریم پرنسس زیبا و برای دوباره دیدن تو و آقای مارمالاد که به معنای واقعی کلمه هم بهم می یا ید ..و هر دو هم بسیار جذاب و زیبا هستید و هم بسیار توانمد..لحظه شماری میکنیم..با بهترین آرزو ها
H & H

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شب برفی



حوالی نیمه شب..برف سنگینی باریده...صدای سوختن چوب های شومینه...و غروب های لندن که تو با پیانو میزنی....چشم های آبیت که برق میزند...هوس برف بازی به سرمان میزند...برف هنوز می بارد...بیرون که میرویم سرمای هوا را روی گونه هایم حس میکنم که اولین گلوله ی برفی از سمته تو پرتاب میشود....فرصت نمیکنم سرم را برگردانم و گلوله برفی درست وسطه صورتم پهن میشود ...حسابی با برف از خجالت هم در می آییم....آدم هایی که از کنارمان رد میشوند هم می خندند گاهی کمک هم میکنند و وارد بازی میشوند ..چشم هایشان برق میزند و همه شان برایمان شبه خوبی آرزو میکنند...ما بلند بلند می خندیم ...حوالی 2 نیمه شب برمیگردیم ..قهوه درست میکنی..هوس کیک خامه ای میکنم آن هم منی که هیچ وقت رابطه ی خوبی با کیک خامه ای نداشتم اما دلم بدجوری کیک خامه ای میخواهد....بعد هم دلم گرمای آغوشت را با همان بوی عطری که عاشقش هستم میخواهد..بغلم میکنی..صدای نفس هایت...و زمزمه ی حرف های خوشمزه ای که عاشقشان هستم...و زیباترین شب برفییه من...صبح که حوالی 9 صبح با صدای زنگ در بیدار شدم... دیدم انگار خیلی وقتست که بیدار شدی با یک میز صبحانه ی دوست داشتنی منتظر من هستی..و ازشیرینی فروشی مورد علاقه ام هم کیک خامه ای سفارش دادی برای صبحانه...
پ.ن=این هم عکس دو تا از کیک خامه ای های مورد علاقه ی من ..البته یکی از بدی های کیک خامه ای های فرانسوی خامه ی خیلی خیلی زیادیست که استفاده می کنند
پ.ن=راستی تا یادم نرفنه از دوست خیلی خیلی خیلی خوبم اهورا هم تشکر کنم به خاطر همه چیز...مرسی اهورا جان
پ.ن=درخته کریسمسمون هم تقریبا کامل شده کامل کامل که شد عکسش رو میگیرم


Under the tree the gifts enthrall...But the nicest present of them all...Is filling our thoughts with those who care...Wanting our Christmas joy to share.
To you... whom we're often thinking of....We send our holiday joy and love

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

Le bonheur humain est composé de tant de pièces qu'il en manque toujours. Bossuet


امروز یه جلسه ی مهم داشتی..مسیج میزنم که دلم برات تنگ شده خیلی...و تو هم جواب میدی تا یکی از فیلم های لپ تاپت که تو خونه جاش گذاشتی رو ببینم برگشتی....لپ تاپه خودم که این چند وقته بد بخت شده از بس بی مصرف مونده یه طرف....فقط وقتی میخوام اینجا بنویسم از لپ تاپ خودم استفاده میکنم که کلید فارسی هم داره و راحت تره برای فارسی تایپ کردن...لپ تاپت رو باز میکنم...میذارمش رو تخت..میرم سراغ عکس های خودت و عکس های خانوادگیتون...دقیق میشم تو عکسا یه مجموعه ی 300 تایی عکس داری با دقت همشونو نگاه میکنم...تقریبا همه ی آدم های توی عکس ها رو میشناسم...اتاق خواب تاریکه احساس میکنم چشمام اذیت میشه..چراغ خواب رو روشن میکنم تا یه نور ملایم داشته باشم..سرم رو میذارم روی بالشت...بوی تو رو میده ..همون عطر محبوبت...یکهو احساس بغض میکنم...یه بغضه خیلی شدید و گریم میگیره...میزنم زیر گریه مثله بچه ها... خودم هم نمیدونم چرا؟؟....دلم گریه میخواست خب...لپ تاپ رو خاموش میکنم و سکوت خونه باعث میشه گریم شدید تر شه نمیدونم دلم انگار برای همه تنگ شده بود تو ..خانوادم...همه..یکهو صدای باز شدن در اومد و صدای دوست داشتنی تو که با خوشحالی صدام کردی ...منم تند تند داشتم با دستمال اشکامو پاک میکردم که نبینی..فک کردی خوابیدم...آروم اومدی تو اتاق خواب که یه دفه دیدی زانوی غم بغل گرفتم تو تاریکی نشستم چشمام و نوک بینیمم قرمزه...همون جا موندی از بس صحنه قشنگ بود:))))تا تو رو دیدم انگار که دوباره اون حسم اومد و این بار با صدای بلند تر زدم زیر گریه...می دونی وقتی گریه میکنم دوست ندارم تا وقتی آروم میشم بگم چرا گریه میکردم...میدونی چی میخوام...بدون اینکه حرفی بزنی محکم بغلم کردی یه دستت رو از بالا و یه دستت رو از پایین دور کمرم حلقه کردی....و گذاشتی تا میخوام گریه کنم....آروم تو گوشم حرف هایی که دوست داشتم رو زمزمه میکردی...و سعی میکردی کم کم آرومم کنی...اونقدر آروم شدم که به گریه کردنم خندم گرفت..انوقت شروع کردی کلی از خاطرات خنده دارمون گفتی تا من بخندم...باز بغلم کردی و سرم رو گذاشتم روی شونه هات و گفتم چرا گریم گرفته بود...بوی عطرت تو کل فضای اتاق پیچیده بود...همون عطری که من عاشقشم...حرفام که تموم شد و به چشم های آبییه براقت نگاه کردم دیدم بغض کردی...خندم گرفت گفتم:تو مثلا اومدی منو دلداری بدی؟؟؟زدیم زیر خنده....بلند شدی چراغارو روشن کردی..آهنگه مورد علاقم رو که این روزها خیلی دوسش دارم از
lady gaga
رو گذاشتی...گفتی :آماده شیم بریم بیرون واسه شام و یه کمی بگردیم تا روحیه ی من هم عوض شه..اما من دوست داشتم خونه باشیم.. تو خونه غذا بخوریم بدون اینکه کسی اطرافمون باشه تو همین آرامش دوست داشتنیه خونمون...دوست داشتم تنهای تنها باشیم...میدونی نباید اصرار کنی چون نظرم بر نمیگرده...پرسیدی خب چی بخوریم؟؟؟و هر دو تامون با هم گفتیم:راتاتوی....راتاتوی یه غذای فرانسوییه که خیلی خوشمزه هست هم خیلی مقوی از ترکیب بادمجان..قارچ..سیب زمینی..پیاز..فلفل دلمه ای..سبزیهای بعضا معطر...گوجه فرنگی..نمک..فلفل..ادویه...آبلیمو و رب گوجه درست میشه غذای ساده و خیلی خوشمزه ای هست...با آبجو اگه سرو بشه خوشمزه تر هم میشه...بعضی ها با شراب هم میخورنش اما شراب طعمشو میگیره و آبجو خیلی خیلی بهتره برای راتاتوی
با هم شام درست کردیم..و یه شام 2 نفره ی خیلی خیلی دوست داشتنی خوردیم....اون هم با صدای
lady gaga
و آلبوم پاپاراتزی و آهنگ های این آلبوم که واقعا شاهکارن...کادوهای کریسمس رو خریدیم درختمون هم تا نیمه های تزیینش رفتیم فقط یه خوردش مونده که فکر مینم تا پسته بعدی تموم شه و بتونم عکسش رو اینجا بذارم تا شاهکار هنرییه ما 2 تا رو ببینید...وااااااااااای هوای این روز های پاریس معرکست..میچسبه..

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

کریسمس و برادر زا ده های دوست داشتنی


صدای انریکه در حالی که
si tu te vas
را میخواند تمام فضای خانه ات را پر کرده....دستت را میگیرم و آرام توی گوشت زمزمه میکنم
ja taime Harold
مدتی طولانی به من نگاه میکنی و زمزمه کنان میگویی
moi aussi je taime
حرکت پاهایت را با حرکت پاهایم هماهنگ میکنی...سرم را روی شانه ات میگذارم...چقدر دلم برای یک تانگوی عاشقانه تنگ شده بود...با هم میرقصیم بدون آنکه کلامی بینمان رد و بدل شود انگار میخواهیم حرکت زمان را در بند نگه داریم
به یاد هزار و یک شب می افتم همانی که پدرم شب ها برایم میخواند ....آن قسمتش که شهرزاد به خواهرش میگفت :ای دنیا زاد اگر خواب بر تو چیره نشد پس قصه ای برایم حکایت کن باشد که بیداریمان را با شنیدن آن بگذرانیم
شام میخوریم تلویزیون تماشا میکنیم ..نیمه های شب نوازش انگشتانت را روی گونه هایم حس میکنم...بیدار میشوم سرم را روی بازویت میگذارم و محکم بغلت میکنم و با صدای نفس هایت به خواب میروم...
صبح کمی دیر از خواب بیدار میشوم یک ساعتی هست که رفته ای و یادداشتی برایم چسباندی روی آیینه ...قسمتی از آهنگ مورد علاقه ام را نوشتی و جملات خوشمزه ای که عاشقشان هستم....نوشتی:امروز زود برمیگردی تا هم نهار را در یک رستوران ایتالیایی بخوریم هم برویم برای خرید کاج کریسمس و کادوهای کریسمس
ورزش میکنم..دوش میگیرم..کمی کیک شکلاتی و آب پرتغال میخورم...به کار هایم میرسم و تصمیم میگیرو غافلگیرت کنم و غذای مورد علاقه ات را درست کنم ...هر 5 دقیقه با مامان تماس میگیرم و سعی میکند کمکم کند.. 3 ساعتی من و مامان پدر خودمان را در می آوریم من توی آشپزخانه و مامان هم پشت تلفن تا بالاخره یک چیزی شبیه غذای مورد علاقه ات درست میکنم:)))
نگرانم مبادا خیلی افتضاح باشد کمی با شک و شمایلل غذا ور میروم ...که تو هم میرسی در را که باز میکنی همان لبخند همیشگی را داری و چشم های آب ات برق میزند ..می پرم توی بغلت و میخندی و باز همان حرف های خوشمزه
کلی با نهار غافلگیرت میکنم البته فکر نمیکنم خیلی هم عالی شد اما تو که خیلی خیلی خیلی دوست داشتی
آماده میشویم که برویم برای خرید به زور شال گردنم را میپیچی دور گردنم تا سرما نخورم و گوش گرم کنم را هم می آوری
از رسوم خانوادگیتان برایم میگویی این که هر سال شب کریسمس همه ی خانواده باید دور هم باشند و هر سال نوبت یکیست که برای همه به خصوص بچه ها کادوی کریسمس بگیرد و امسال هم نوبت توست
امسال همه ی خانواده(برادر و 2 خواهرت)می آیند پاریس تا هم با من آشنا شوند و هم هر کدامشان از پاریس راهی یک نقطه ی دنیا شوند برای گذراندن تعطیلات
حوالی میدان ویکتوریز یک اسباب بازی فروشییه بزرگ است ...داخل می شویم...به خاطر کریسمس خیلی خیلی شلوغ است..بچه های زیادی آنجا هستند با لبخند هایی زیبا و صورت هایی به مراتب دوست داشتنی تر ...چقدر مهربان نگاهشان میکنی و گاهی برایشان شکلک در می آوری
شروع میکنیم به خرید برای بجه های برادر بزرگت...میگویی همسر برادر بزرگت ایرلند یست و آن ها هر سال کریسمس میروند دوبلین پیشه خانواده ی همسرش
خانوا ده ی بسیار گرم و دوست داشتنی هستند...
و 2 تا بچه ی بسیار دوست داشتنی دارند جاستین و جیسی...جاستین
7 ساله است و جیسی یک سال و 5 ماه ...برای جاستین یک تلسکوپ کادیسون می خریم و 2 تا بازی کامپیوتری جدید ...دوست دارد یا ستاره شناس بشود و یا وکیل و عاشقه بازی های کتمپیوتری هم هست برای جیسی هم یک دامنه کوتاه صورتی میخریم با کفش های صورتی و یک تاپه سفید و صورتی و یک خرس عروسکی قهوه ای که فکر میکنم هم قد و قواره ی خودش هم هست...
دیروز با همین چند خرید کوچولو خیلی خسته شدیم کاج کریسمسمان هم سفارش دادیم و امروز ظهر برایمان می فرستند...عصر هم میرویم برای خرید کادو های کریسمس خواهر وسطی ....دست در دست هم توی خیابان های خلوت پاریس قدم میزنیم من از کادوی کریسمس خودم می پرسم ...که می دانم خیلی وقت است خریدی اما اجازه نمی دهی تا قبل از کریسمس بازش کنم....سعی میکنم از زیر زبانت
بکشم بیرون اما باز بد جنس میشی و هیچی رو لو نمیدی
ازت میپرسم چی دوست داری به عنوان کادوی کریسمس از من بگیری؟؟
آروم با همون لحن دوست داشتنیه صدات می گی :خودت رو










۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

یک شب نیمه بارانی


روی صندلی های فرودگاه نشسته ام..تا اولین نفری باشم که ورودت را به پاریس تبریک میگویم شاید هم دلم آنقدر برایت تنگ شده بود که نمیتوانستم بیشتر از این منتظر باشم هیجانه غریبی دارم تصورت میکنم هزاران و هزاران بار و جمله هایی را که باید بگویم توی ذهنم مرور میکنم خنده ام میگیرد با خودم میخندم ...که یک لحظه احساس میکنم بوی عطرت توی فضای اطرافم پیچید بی اختیار سرم را برمیگردانم و دنبالت میگردم شک نمیکنم که بوی عطر محبوبه توست هر چه اطراف را نگاه میکنم جز صورت های نا آشنا چیزی نمیبینم گوشیم یک بیپ کوچولو میکند به گوشی که نگاه میکنم میبینم یک مسیج دارم از شماره ای نا آشنا وقتی بازش میکنم میبینم نوشته:همین الان از کنارت رد شدم عشقه من....احساس بغضه عجیبی میکنم اینبار هم بدجنسی کردی سرم را که برمیگردانم میبینم ایستاده ای پشت سرم چشم های آب ات برق میزند و همان لبخند همیشگی را داری... می پرم توی بغلت و محکم بغلم میکنی احساس آرامش عجیبی دارم بغضم میترکد و مات و مبهوت به من خیره میشوی اشک هایم را پاک میکنی و حرف های خوشمزه ای توی گوشم زمزمه میکنی ...چقدر دلم برای بوی عطر محبوبت تنگ شده بود..از فرودگاه پاریس که خارج می شویم احساس میکنم میخواهی چیزی بگویی اما باز همان دیواری که آن 9 روز اطرافه احساسم کشیدم باعث میشود بترسی ..کمکت میکنم و میگویم کلی تدارکات برای یک شام دو نفره دیده ام ..چشم هایت برق میزند و باز همان لبخند همیشگی...کلی با خودت چمدان آوردی و یک عالمه کت و شلوار برای جلسه های رسمیت.. پیشنهاد میکنی که بروی خانه ی خودت و یک دوش بگیری و وسایلت را جمع و جور کنی و برای یک شام دونفره ی رمانتیک آماده شوی..راننده مرا میرساند به خانه ام در پاریس 15 ...محله ای فرنسوی نشین که تا ایفل 10 دقیقه بیشتر راه نیست..می آیم خانه...دوش میگیرم... آماده میشوم ..میز شام را میچینم و شراب سفید را انتخاب میکنم برای نوشیدن ...یک آهنگه زیبا میگذارم از سلن دیون به نام...
le blues du businessman
آرام و عاشقانه میخواند که تو هم میرسی..با آن عطر محبوبت و همان شیک پوشییه همیشگی ات و همان چشم های آبی دوست داشتنی..آرام صندلی ات را به من نزدیک میکنی و آرام آرام از این چند ماه و کار هایی که کردی می گویی درست مثله فرانسویها که غذا خوردنشان چند ساعت طول می کشد و دسته کمی از مراسم مذهبی ندارد غذا خوردن تو هم دسته کمی از فرانسوی ها ندارد ...کمکم میکنی ظرف های شام را جمع کنم ....لپ تاپت را از روی میز برمیدارم و تا حواست نیست روشنش میکنم... پسورد میخواهد ...ظرف های شام را تمییز میکنی و میگذاری توی ماشین ظرف شویی ...هنوز دارم با لپ تاپت ور میرم ..یک نگاه کوچک میکنی و میگویی: پسوردش را خودت باید حدس بزنی...تاریخ تولدت را میزنم...غذای مورد علاقه ات..بعد هم رنگی که دوست داری..و ورزش های مورد علاقه ات ..حوصله ام سر میرود هیچ کدام را قبول نمیکند...بیشتر فکر میکنم اما هیچ چیز به ذهنم نمی آید.. سرت را میگذاری روی شانه ام و میگویی نامم را تایپ کنم..اسمم را که تایپ میکنم قبولش میکند ..خنده ام میگیرد که اسمه مرا پسورد لپ تاپت گذاشتی.. بین فایل هایت میگردم.. دراز میکشم روی زمین مثله بچه ها و لپ تاپت را زیر و رو میکنم تو هم دراز میکشی کنارم .. با 2 لیوان شراب سفید و اجازه میدهی به عملیات جستجو ادامه دهم ..میروم تا سری به فیلم هایی که دانلود کردی بزنم .(.بانوی زیبای من) را انتخاب میکنم برای دیدن ..تکیه ات را میدهی به کاناپه و مرا در آغوشت جا میدهی.. لپ تاپ را میگذارم روی پایم تا هر دویمان فیلم را ببینیم...نفس هایت را پشت گردنم حس میکنم و باز همان آرامش عجیبی که بین بازوهایت دارم ...آرامشی که خیلی دوستش دارم آن هم در آغوشه تو که امن ترین مکان دنیاست...پاریس شب های زیادی را دیده اما این عاشقانه ترین شب من در پاریسه نیمه بارانی بود...
راستی درباره ی فسمته نظرات هم بگویم ...در قسمت (نظر به عنوان) نام/آدرس اینترنتی.... را انتخاب کنند و نام خودتان و آدرس وبلاگتان را بگذارید اینجوری راحت تر است :)

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

mon amoure


دیروز صبح برگشتم پاریس تا 28 دسامبر میمانم و بعد هم پرواز هایم شروع میشود ژانویه ی وحشتناکی خواهم داشت تمام بلیط های ژانویه چند وقتی هست رزرو شده و من از این همه اشتیاق توریست ها تعجب میکنم نا نزدیک های ساعت 3 بعد از ظهر داشتم آپارتمانم را مرتب میکردم کارم که تمام شد خودم را پرت کردم روی تخت چقدر دلم برای تختم تنگ شده بود قهوه درست کردم و لم دادم توی تختم و تلویزیون نگاه کردم کم کم داشت خوابم می برد و صدای تلویزیون گاه گاهی باعث میشد چشم هایم را باز کنم به تصور اینکه بیدارم خیلی وقت است که عادت دارم تلویزیون روشن باشد و بخوابم یکی از دوستانم میگوید این هم یکی از عواقب تنها زندگی کردن است وسط آن همه سر و صدا ی تلویزیون احساس کردم تلفن زنگ میزند توی خواب با خودم کلنجار میرفتم که ولش کن اگر کار واجبی داشته باشد که بعید میدانم حتما مسیج میگذارد نزدیک های ساعت 9 شب از خواب بیدار شدم و کلی به خودم بد و بیراه گفتم که با این خواب عصرانه تمام برنامه ی خواب امشب و فردایم به هم خواهد خورد کمی سالاد خوردم و یک مجله ی در پیت را باز کردم تا بخوانم بلکه از این حالت کسلی خارج بشوم ..یکهو یاد زنگ تلفن افتادم گفتم شاید مادرم بوده که معمولا عادت دارد وقتی برمیگردم پاریس حالم را بپرسد چراغ مسیج هم روشن بود دکمه اش را که فشار دادم تعجب کردم صدای خودت بود بعد از 3 ماه و تمام خاطرات خوبمان در پاریس خنده ام گرفت صدایت همان هیجان قبل را داشت و چقدر دلم برای لحن آرامش بخش صدایت تنگ شده بود 3 ماه پیش برای سر و سامان دادن به کار های شرکتت آمدی پاریس شهری که نمیدانم چرا دوستش نداشتی میگفتی کسی که متولد ویسکانسین باشد محال است عاشق پاریس بشود توی مهمونییه لیز برای اولین بار دیدمت آن شب فقط حرف زدیم و من از کارم گفتم و تو از خودت 3 ماه پیش هم قرار بود 9 روز پاریس بمانی و باز برمیگشتی کالیفرنیا ..تمام آن 9 روز با هم بودیم و تو فرانسوی ها را مسخره میکردی و به گیاه خواری من میخندیدی تنها میرفتیم برای خرید و گاهیی هم گردش اما هر وقت خواستی احساست را بگویی یک جوری از زیرش در میرفتم آن زمان آمادگی شروع یک رابطه را نداشتم و می ترسیدم مبادا احساسم زیادی جدی شود و هیچ وقت اجازه ندادم بیشتر از حد معمول به من و احساساتم نزدیک شوی اما روز آخر که برمیگشتی آرام بغلم کردی و بین بازوهایت حسه آرامش عجیبی به من دادی و توی گوشهایم زمزمه کردی که چقدر دوستم داری اما اگر من این دوست داشتن را نخواهم مجبورم نمیکنی و من باز جرات نکردم که بگویم دوستت دارم از من که دور میشدی بغض تمام چشم های آبی ات را گرفته بود و بلند توی خیابان داد زدی که عاشق پاریس هستی و من خندیدم و تو رفتی بعد از آن چندین بار تماس گرفتی اما پرواز هایم شروع شده بود و من کم برمیگشتم خانه دیروز حس کردم که چقدر تمام این 3 ماه به تو فکر کردم و چقدر دوستت دارم زنگ زدم و اصلا حواسم به اختلاف ساعت نبود با هم حرف زدیم و آرام گفتم که چقدر این 3 ماه دلم برایت تنگ شده بود و تو هم از احساساتت گفتی و مثله همیشه که صادقانه حرف هایت را میزنی گفتی و همان آرامش دوست داشتنی را به من دادی ....امشب باز می یایی پاریس و من چقدر دلم برای آغوشت و چشم های آبی ات تنگ شده...

depuis que tu es triste
le soleilne rayonne plus
la lune n'a plus d'eclat
les etoiles ne sont pas lumineuses
les nuages sont tenebreux
les mers n'ont plus de vagues
les arbres n'ont plus de bourgeons
les fleures ne sont pas encore ecloses
les oiseaux ne chantent plus
tous les etres sont tristes
mon coeur ne bat plus et mes larmes
ne s'arretent pas de couler car,tu es triste

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

بنیدروم جایی که دلت هوای عشق میکند





چند هفته پیش...1 تا 5 اکتبر پرواز نداشتم و خسته از هوای پاریس راستش را بخواهید حتی حوصله ی مرتب کردن آپارتمانم را هم نداشتم...از چند روز پیشش برای این 5 روز برنامه ریزی کرده بودم.کوله پشتیم را برداشتم و تصمیم گرفتم بروم بنیدروم...یک شهر ساحلی کوچک نزدیک والنسیا.و کنار دریای مدیترانه....از آن شهرهای ساحلی که تنفس هوایش تمام ذرات وجودت را تازه میکند و دوست داری یک جای دنج پیدا کنی و برای همیشه بمانی...ساعت 3 بامداد رسیدم به فرودگاه الیکانته از فرودگاه الیکانته تا بنیدروم 50 کیلومتر راه است ...یک تاکسی گرفتم و خدا خدا کردم راننده اش وراج نباشد ..اسپانیایی ها مردم وراجی هستند البته شاید وراج واژه ی درستی نباشد بیشتر میتوانم بگویم صمیمی و خونگرم ..با صدای بلند حرف می زنند و شلوغ کاری میکنند و دوست دارند نهایت لطفشان را شامل حال توریست ها کنند..ملته بسیار دوست داشتنی و ساده و صادقی هستند...با رانندگی های افتضاح...برخلاف فرانسوی ها که بسیار منضبط هستند ...نمیدانم چرا همیشه آرزوهایم برعکس بر آورده میشوند...راننده تمام این 50 کیلومتر را حرف زد و از تاریخچه ی بنیدروم و غذاهایش گفت ..البته اسپانیایی ها.. فرانسوی و انگلیسی را آنقدر اعصاب خرد کن حرف میزنند که هر توریستی باید قبل از ورودش به اسپانیا حتما کمی اسپانیایی یاد بگیرد مگرنه پدرش در می آید...با یک لهجه ی غلیظ اسپانیایی کلمات انگلیسی و فرانسوی را مخلوط میکنند و زبانه جدیدی ابداع میکنند...راننده تاکسی میگفت به بنیدروم.. نیویورک کوچک هم میگویند...از زیبایی های دریای مدیترانه این وقت صبح میگفت..ولی من آنقدر خسته بودم که خواستم یک راست مرا یرساند هتل..مرا رساند به هتل بالی...کوله پشتیم را پرت کردم روی تخت و ولو شدم ..حدودا ساعت 9 صبح بعد از صبحانه یک راهنمای توریستی از هتل گرفتم و راه افتادم در خیابان های شهر زیبایی که از همان دقایق اولیه ی ورود عاشقش شده بودم...قیمت ها در اسپانیا تقریبا نصف قیمت های فرانسه است...پاریس شهر لباس ها و ادکلن های گران است ولی نکته ی جالب اسپانیا این است که همان لباس را میتوانی با نصف قیمت بخری...اسپانیا بهترین مکان برای آدم هایی است که عاشقه خریدند مثله من..بین خریدهایم یک عروسک مارین هم خریدم ..که یک دختر اسپانیایی را نشان میداد که با یک لباس رقص بسیار زیبا و صورتی ..فلامینگو میرقصد...تصمیم گرفتم برای نهار یک رستوران محلی را پیدا کنم از راهنمای توریستی.. رستورانی را در همان حوالی پیدا کردم...اسپانیا یی ها وقتی می فهمند که کسی توریست است حتی در انتخاب منوی غذایش هم کمکش میکنند زود صمیمی میشوند برخلاف فرانسوی ها که ابتدا سرد هستند اما همین که صمیمی میشوند دیگر ول کن ماجرا نیستند...اسپانیایی ها از همان ایتدا گرم میگیرند...به پیشنهاد تمام اهالیه رستوران یک غذای محلی انتخاب کردم به نام( پاییا) اینجور که میگفتند این بهترین غذایشان است و اسپانیایی ها یک شنبه ها دست زن و بچه شان را می گیرند ومی روند رستوران و پاییا میخورند..راستش من هم عاشقه پاییا شدم...پاییا از برنج..صدف دریایی..میگو و گوشت مرغ درست شده که اگر یک شراب سفید هم کنارش سفارش دهی ..آدم را دیوانه میکند..تمام 4 روزی که در بنیدروم بودم به یکی از مشتری های پر و پا قرص پاییا و شراب سفید تبدیل شده بودم....فردایش هم رفتم ساحل دریای مدیترانه...و روز های بعد هم بیشتر وقتم را آنجا گذراندم...اواسط تابستان جای سوزن انداختن هم نیست...و جالبیش این است که ساحلش به 2 قسمت مجزای زنانه و مردانه تقسیم شده...و خانم ها در قسمته خودشان شنا میکنند... فکر میکنم یکی از ویژگی های سواحل دریای مدیترانه این است که وقتی خودت را روی شن های داغش ولو میکنی ..با تمام وجودت دلت یک مرد عاشق میخواهد..مردی که صدای نفس هایش را پشت گردنت حس کنی..مردی که چشم هایش برق میزند....دلت یک موسیقیه اسپانیایی میخواهد..دلت رقص میخواهد..زن ها و مرد هایی مسنی را میبینی که عاشقانه بهم نگاه میکنند و از آفتاب داغ ساحل لذت میبرند و با خودت فکر می کنی 50 سال دیگر کسی را خواهی داشت که با وجود گذر تمام این سال ها عاشقانه نگاهت کند؟؟؟